داداش كوچولو

تاريخ : 30 اسفند 1391برچسب:, | 18:7 | نویسنده : admin

يکی بود يکی نبود. يه خانواده ی سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه داداش کوچولوی خوشگل به پسر کوچولوی قصه ما ميده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار میکنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سر داداش کوچولوش بياره. اصرارهای پسر کوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.

بلاخره پسر کوچولو با برادرش تنها شد. رفت و كنار داداش كوچولوش نشست. خم شد روی سرش و گفت : 

داداش کوچولو تو تازه از پيش خدا اومدی ………

به من میگی قيافه خدا چه شکليه ؟

آخه من کم کم داره يادم ميره !!!!!!! 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: